رهزن دل و دین شد، چشم نامسلمانی
آفت مسلمانی، زلف دین براندازش
زیر هر شکنجش دل، دیر و پیر رهبانی
دیده ام به خونریزی، غمزه و نگاهش را
ترک سخت بازویی، شوخ سست پیمانی
شب که با هزار افغان، در فراق یوسف خویش
داشتم به سینه دلی، رشک پیرکنعانی
غیرتم صلا زد و گفت، دامنی بزن به میان
تا به کى فرومانده، در طلسم حیرانی؟
فکر زاد راه طلب، رسم ره نوردان نیست
بس بود شکسته دلی، با درست پیمانی
زین سروش فرخنده، هوش در سماع آمد
تن ز شوق جانان شد، پای تا به سر جانی
از ادب به جای قدم، دیده قطره زن کردم
ناگهان به پیش آمد، سهمگین بیابانی
خورد هرکف خاکش، مغز شرزه شیران را
جادهٔ خطرناکش، اژدهای پیچانی
حالتی غریب افتاد، حیرتی عجب، رو داد
کشتی تحمّل شد، لطمه سنج طوفانی
در تف تب و تابم، درد دوری، افکنده
نه رهی نه همراهی، نه دلی نه درمانی
موج خیز وحشت را، بی کرانه می دیدم
پهن دشت حیرت را، نه سری نه پایانی
داشتم در آن حیرت، برگ و ساز جمعیت
حسرت فراوانی، خاطر پریشانی
گشته شمع بالینم، تیره شام دیجوری
کرده اشک پروینم، پیش پا چراغانی
لاله داغ دیرینم، سینه سوزی آیینش
گل، کنار خونینم، غنچه اشک غلتانی
خانه سوز هستی شد، آه آتش آلودم
انما الحشی ذابت، من لهیب نیرانی
عاشقانه نالیدم، عاجزانه می گفتم
این جمع اصحابی، وین ربع خلّانی
خضر پی خجستهٔ من، وقت دستگیری هاست
هر طرف دد و دامی، هر قدم مغیلانی
ساکنی ربا نجد، این رکب ربعکم
کان شوق حضرتکم، سائقاً لأضعانی
دوری اختیاری نیست، عشق و دل گواه منند
ما طویت کشح القلب، عنکم بسلوانی
پر در عدن چشمم، کرده بود وادی را
اذ بدت خیام الحی، من اهیل عدنانی
بیخودی ز خاطر داشت، لوح وصل و هجران را
در سرم هوا نگذاشت، ذوق کفر و ایمانی
کاروان مصر آمد، بوی پیرهن کالا
قال لی لک البشری، یا بکیت احزانی
رایگان برافشانند، خسروان عطایا را
نقّلوا مطایاکم، یا کرامَ جیرانی
شب حزین لایعقل، شیخ و برهمن را گفت
اینما تولیتم، ثم وجه عرفانی