بر خوان دهر سفله به مهمان خورم دریغ
مشت استخوان به کام و گلوی هما کنند
ز انعام چرخ؟ بر لب و دندان خورم دریغ
لیلی حرم نشین سیه خانهٔ دل است
بر سعی پوچ آبله پایان خورم دریغ
تا خورده ام پیاله، پشیمان نگشته ام
زیبد اگر به پاکی دامان خورم دریغ
چون نوح گریه می کنم امّا نه بر جهان
ز آلودگی دامن طوفان خورم دریغ
در عالمی که اهل تمیزند ابلهان
یکسان به حال زیرک و نادان خورم دریغ
رشک آیدش به نعمت من عالمی، حزین
در روزگار بس که به سامان خورم دریغ