در آینه جز پرتو دیدار نگنجد
او گرم عتاب است و مرا غم که مبادا
در حوصله ام این همه آزار نگنجد
فریاد که غمهای تو ز اندازه برون است
ترسم همه در سینه به یکبار نگنجد
از طرز سخن ساز نگاه تو، شنیدم
آن راز که در پردهٔ اظهار نگنجد
زان بیخود و مستیم که هرگز می توحید
در جام دل مردم هشیار نگنجد
ما چون خم می، رند خرابات نشینیم
در مجلس ما زاهد دیندار نگنجد
زاهد تو و فردوس، که سرمست محبّت
جز در صف رندان گنه کار نگنجد
سرمست حزین از می منصوری عشق است
شوریده سرش، جز به سردار نگنجد