دامن وصل تو از دست رها نتوان کرد
به همین جرم که از کوی تو دور افتادم
ترک عاشق کشی و منع جفا نتوان کرد
دم غنیمت شمر و جام صبوحی مگذار
طاعت پیر خرابات قضا نتوان کرد
سر قدم ساخته، از خویش رود سالک عشق
سفر کوی خرابات به پا نتوان کرد
گر کند عشوه گری مغبچهٔ باده فروش
دل و دین نیست متاعی که فدا نتوان کرد
دیده هر کس روش ناز تو را می داند
که ملامت به من بی سر و پا نتوان کرد
آب تیغ تو نشد قسمت ما تشنه لبان
جور ازین بیش به ارباب وفا نتوان کرد
گر گشایی گره از گوشهٔ ابرو چه شود؟
عقدهٔ خاطر ما نیست که وا نتوان کرد
زاهد از بزم حریفان به سلامت برخیز
عشق و جانبازی و رندی به ربا نتوان کرد
دوش می گفت طبیبی به سر بالینم
درد عشق است، دریغا که دوا نتوان کرد
سر مگر در ره تیغ تو بیفتد چون گوی
ورنه از گردنم این دین ادا نتوان کرد
غمت اندیشهٔ یاران همه از یادم برد
در بیابان طلب رو به قفا نتوان کرد
این حدیثی ست که هرگز نپذیرد پایان
عرض جور تو به دیوان جزا نتوان کرد
سر به سر دفتر افسانهٔ ما یک حرف است
سخن عشق ازبن بهتر ادا نتوان کرد
می برد مصرع حافظ دلم از دست حزین
تکیه بر عهد گل و باد صبا نتوان کرد