گرچشم وفا نیست، امید ستمی هست
شد روشنم ازگوشهٔ خود، سرّ دو عالم
آیینهٔ زانوست، اگر جام جمی هست
می خواست رقیب از سخنم رنجه کند دل
دیوانه گمان داشت، به مجنون قلمی هست
با من نتواند غم ایام برآید
از داغ تو صحرای دلم را حشمی هست
از یار حزین دل و دین داده چه پرسی؟
پیداست که هر بتکده ای را صنمی هست