مرغ حرم امروز به بتخانه اسیر است
چون آبله ام بود دلی در کف و اکنون
در دست تو بد مست چو پیمانه اسیر است
مرغی نفتد بی طمع دانه به دامی
عنقای دل ماست که بی دانه اسیر است
فریاد که این مرغ دل بال شکسته
در دام سر زلف تو چون شانه اسیر است
شوریده دلم بازگرفتار جنون شد
زنجیر بیارید که دیوانه اسیر است
مرگش مگر آزاد کند ورنه حزین را
خاطر به غم فرقت جانانه اسیر است