عالم به گرد رفت و سواری ندید کس
سرگشتگان چو موج بسی دست و پا زدند
زین بحر بیکرانه، کناری ندید کس
رخسار نانموده، دل از عشق سوختی
آتش زدی به شهر و شراری ندید کس
سرو و سمن ز ساغر شوق تو سرخوشند
در دور نرگس تو خماری ندیدکس
افسرده بود بس که بساط چمن حزین
ایام گل گذشت و بهاری ندید کس