رخصت آشتی مده، غمزهٔ غم زدای را

رخصت آشتی مده، غمزهٔ غم زدای را
مهر زبان دل مکن، نرگس سرمه سای را
چند نگاه تلخ تو، زهر کند به ساغرم
چاشنی تبسّمی، لعل کرشمه زای را
رفته چه فتنه ها ز تو بر سر عقل و دین من
باز به تاب داده ای، طرّهٔ مشکسای را
دل شودت ز غصه خون، گرچه ز سنگ خاره است
آن نکنی که سرکنم، گریهٔ های های را
چشم سیاه مست تو، می کند از کرشمه ای
رهن شرابخانه ها، خرقه پارسای را
فیض به عالمی رسید، از نگه رسای تو
آه چه چاره کس کند، طالع نارسای را؟
این همه ترکتاز را، سوی دلم عنان مده
تا ندهی به دست من، صبر گریز پای را
هر سر موی دلکشت بس که به نکته سنجی است
راه سخن نمی فتد، چشم سخن سرای را
نیست به چشم هرکه زد، ساغری از شراب عشق
قدر سفال میکده، جام جهان نمای را
از چمن ای نسیم اگر، سوی قفس گذرکنی
برگ گل ارمغان ببر، بلبل بی نوای را
نیست حزین ازین جهان، هوش ربا نشید تو
صرف حدیث عشق کن، نغمهٔ جانفزای را
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *