بهاری مگو، روزگاری به سر رفت
دراز است چون زلف، مدّ حیاتی
که در سایه گلعذاری به سر رفت
سر آمد مرا شمع سان زندگانی
به پا شعله آمد، شراری به سر رفت
کسی رفته معراج افتادگی را
که چون سایه در رهگذاری به سر رفت
اگر عمر هر کس به کاری به سر رفت
مرا عمر در پای یاری به سر رفت
نیاسودم امروز از بیم فردا
که مستی به فکر خماری به سر رفت
سواد جهان چیست در چشم عارف؟
سواری در آمد، غباری به سر رفت
نبودم حزین ، در میان نکهت آسا
مرا فصل گل در کناری به سر رفت