به شاهی می رسد یوسف، چو از زندان برون آید
ز بس از درد هجران زندگانی گشته دشوارم
رگ جان بی تو چون تار نفس آسان برون آید
ز تیر غمزهٔ او بس که دارد دل جراحت ها
نفس از سینه خون آلود، چون پیکان برون آید
سپر گر مانع تیر قضا گردد، تواند شد
که دل از عهدهٔ آن کاوش مژگان برون آید
به پای خُم من مخمور، لب بر خاک می مالم
سبوی قسمتم خشک از دل عمّان برون آید
ز کودک مشربی ها می خورد زاهد غم روزی
که از کام حریصش لقمه چون دندان برون آید
حزین احسانی از مژگان تر در کار دریا کن
که تا کام صدف از منّت احسان برون آید