نمیخیزد غبار من ز جا، افتادهٔ عشقم
سر از احوال من عقل گران جان درنمیآرد
سراپای دو عالم گشتم و بر جادهٔ عشقم
رموز معنی از من پرس، افلاطون چه میداند؟
نیم از روستای عقل، شهریزادهٔ عشقم
به اوج سدره پرواز مرا کی سر فرود آید؟
قفسپروردهٔ تن نیستم، آزادهٔ عشقم
ورق باشد به دستم از بیاض صبح روشنتر
که تعلیم سخن دادهست لوح سادهٔ عشقم
به چشم یار ماند مستی دنبالهدار من
که خود ساقیّ و خود پیمانه و خود بادهٔ عشقم
حزین از دل چرا نومید باشم در طلبکاری
که خالی نیستم از جذبهای، بیجادهٔ عشقم