تو در شاهواری و خاک نجف صدف
بدرالدجا تویی ز طلوع و غروب تو
بطحا گرفته نور نجف یافته شرف
گر دید بهر خاطرت از دیده آفتاب
وز صدق گشته تیر دعای ترا هدف
قندیل نیست گرد حریم تو بهر طوف
دلهای روشن است بهر سو کشیده صف
ز ادراک سفله رموز تو هست دور
در از کجا و رتبه غواصی کشف
گر آب کوثرست و گر سبزه بهشت
آمد طفیل دلدلت این آب و آن علف
از نوبهار شفقت و نیران قهر تست
جنت به آب و تاب جهنم به تاب و تف
بهر بهار نصرت از آن به شکوفه نیست
کآرد گه عزا ید من دلدل تو کف
گر مه بدرگه تو نهد رو چو آفتاب
خاک درت ز چهره او می برد کلف
آدم ز نسل خویش ترا اختیار کرد
معلوم شد ز مهر پدر نطفه خلف
کی می رسد بمعرفت سر ذات تو
هر کس که نیست عارف مضمون من عرف
خواهم رسم بطوف تو روزی هزار بار
هر بار ازان چو بار گنه می شود اخف
مغزم در استخوان بهوایت سرشته است
در سینه ام دلست بیاد تو پرشعف
حاشا که این هوا رود از استخوان برون
حاشا که این شعف شود از سینه برطرف
گر بند بند من چو نی از هم جدا کنند
ور پوستم ز سینه شکافند همچو دف
از تاب آفتاب حوادث مرا چه غم
چون داردم لوای ولای تو در کنف
هر گه که یافت ره سوی من بیم معصیت
آمدند از منهی عفوت که لاتخف
شکر خدا که نقد حیات من از نخست
صرف ره تو شد بزخارف نشد تلف
چون دیگران نیم که کشم روز واپسین
بی فائده تأسف تقصیر ما سلف
از من سوای شکر نخواهد شنید کس
روزی که خیزد از همه فریاد وا اسف
از آب چشم و چاک گریبان چه فائده
تا دامن رضای تو نارد کسی بکف
دریا دلا چو نظم فضولیست نذر تو
امید کز تو قدر گهر گیرد این خزف
تا روح راست رفق بدن کیف ما اتفق
تا شام راست خلف سحر کیف ما اختلف
شام و سحر مداومت جسم و روح من
بادا همین مجاورت روضه نجف