اضطرابی هست در جانم نمیدانم چرا
عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود
ماندهام حیران که حیرانم نمیدانم چرا
روزگاری شد که بدحال و پریشانم ولی
بس که بدحال و پریشانم نمیدانم چرا
یار میدانم که میداند دوای درد من
لیک میگوید نمیدانم نمیدانم چرا
نی وصالم میرهاند از مصیبت نی فراق
در همه اوقات گریانم نمیدانم چرا
نیست کاری کآید از من هر طرف بیاختیار
میدواند چرخ گردانم نمیدانم چرا
درد خود را گرچه میدانم فضولی مهلک است
فارغ از تدبیر درمانم نمیدانم چرا