پری وشی که ز دست توام رهاند نیست
هزار نامه نوشتم بیار لیک چه سود
کسی که لطف نماید باو رساند نیست
دهد بدست تو هرکس که هست نقد حیات
ولی کسی که ز تو کام دل ستاند نیست
بلوح دهر حدیث گذشتگان یک یک
نوشته اند ولی عارفی که خواند نیست
همه اسیر غم عالیم راه روی
که رخش همت ازین تنگنا جهاند نیست
بمی چه میل کنم آزموده ام آن هم
چنانکه سوز غم عشق را نشاند نیست
بملک دهر فضولی مبند دل کانجا
بسیست آمده اما کسی که ماند نیست