بدلبری سر و کاری درین دیار ندارم

بدلبری سر و کاری درین دیار ندارم
درین دیار چه مانم چو هیچ کار ندارم
مرا نمی شمرد آن مه از سکان در خود
برون روم چو درین شهر اعتبار ندارم
مصیبت است بغربت غم هجوم رقیبان
خوش است این که درین ملک هیچ یار ندارم
کمند شوق مرا می کشد بمأمن اصلی
درین نشیمن حیرت ازان قرار ندارم
ندیم روضه انسم چو بلبلان هوایی
هوای دیدن این باغ و این بهار ندارم
ربوده است ز دست من اختیار نگاری
چه گونه یار دگر گیرم اختیار ندارم
ز فیض فقر فضولی همین سعادت من بس
که اختلاط با بنای روزگار ندارم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *