هوای کاکلت از سر بدر نخواهم کرد
قضا که عشق توام یاد داد می دانست
که غیر عشق تو کار دگر نخواهم کرد
چنان ز دست غمت خاک کرده ام بر سر
که روز حشر سر از خاک بر نخواهم کرد
مپرس حال دل خسته ام طبیب که من
ز راز خویش کسی را خبر نخواهم کرد
نمی برم ز تو پیوند گر برند سرم
بترک سر ز تو قطع نظر نخواهم کرد
سرم خوشست بسودا اگر چه می دانم
که با چنین سر و سودا بسر نخواهم کرد
فضولی آتش غم گر دهد بباد مرا
شکایت از غم آن سیمبر نخواهم کرد