جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش

جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش
بسی خوش‌تر که روز وصل دیدن با رقیبانش
جدایی خواهم از جانان و غیرت آنچنین باید
که خود را هم نخواهد عاشق اندر وصل جانانش
نبینم سوی آن آیینه رخسار چون دارم
ز عکس خار مژگانیم بر گلبرگ خندانش
ندارم ذوقی از مرگ رقیبان زانکه می‌ترسم
بمیرد خاک ره گردد بگیرد باز دامانش
نبیند سوی من تا در نیابم راحت مردن
چو می‌داند نخواهد برد جان از چشم فتانش
نه من تنها نهادم سر به پای او سپردم جان
هوای عشق او در هرکه هست اینست پایانش
فضولی را به درد عشق واجب گشت جان دادن
نمی‌دانم چه دردست این که ممکن نیست درمانش
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *