دل ز چاک سینه ام آتش بر افلاک افکند
خاک را بر سر توان برداشت از راه شرف
هر کجا آن سرو قامت سایه بر خاک افکند
پاک کن دل را ز آلایش که سوز عشق را
هست این عادت که پرتو بر دل پاک افکند
در دل و جان شوق لعلت را نهفتم آن منم
کاتشی را تا کند پنهان بخاشاک افکند
از کمال ضعف من نبود عجب گر هستیم
اختلافی در میان اهل ادراک افکند
چون دهد ناصح مرا از گریه تسکین در غمت
خاک راهت را مگر در چشم نمناک افکند
چون نگه دارد فضولی شیشه دل را درست
زین همه سنگی که آن بدخوی بی باک افکند