نبندم ناله را ره تا گره از کار نگشاید
ز مژگان چشم دارم در رهت خون دلم ریزد
گل امیدواری آه اگر زین خار نگشاید
بچشم و دل گشودم راز عشق او شدم رسوا
کسی آن به که راز یار با اغیار نگشاید
فتاده در ضمیرم ذوق وصلش آه اگر آن مه
درین نیت بفالم مصحف رخسار نگشاید
شنیدم برگ گل لاف لطافت بر زبان دارد
تو لب بگشای تا او لب بدین گفتار نگشاید
بچندین مکر نتواند که بگشاید فلک هر گو
در هر فتنه را کان غمزه خونخوار نگشاید
اسیر عشق باید چون فضولی کز غم پنهان
بمیرد زار هرگز لب پی اظهار نگشاید