هیچ‌گه بر حال من رحمی نمی‌آید ترا

هیچ‌گه بر حال من رحمی نمی‌آید ترا
می‌کشی ما را مگر عاشق نمی‌باید ترا
می‌شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید ترا
گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
من شوم آواره تا خاطر بیاساید ترا
چرخ می‌داند که در من تاب دیدار تو نیست
زین سبب هرگز نمی‌خواهد که بنماید ترا
بسته خود را به آن شاخ گل ای دل غنچه‌وار
تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید ترا
در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار
نشئهٔ حُسن است حاکم تا چه فرماید ترا
می‌نهی سر بر ره آن مه فضولی دم به دم
زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید ترا
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *