شبی داشتم مطربی هم نشین
وزو بود بزمم چو خلد برین
باو گفتم ای همدم دلپذیر
نشاطی بر انگیز و سازی بگیر
نزد دست بر ساز و لیکن روان
ادا کرد کاری بدست زبان
که با قوت نطق و تحریک دست
به تخته همه ساز را دست بدست
باو گفتم این فیض را رتبه چیست
که در ذاتش آلایش غیر نیست
چنین گفت کین فیض روحانی است
بدین نسبت غیر نادانی است
مشو مائل غیر کاسرار دوست
همیشه خود از خود شنیدن نکوست
به نی راز مگشا که آن سست رای
گشاده دهانست و هرزه درای
بدف مصلحت نیست اظهار درد
که خواهد بیک ضرب اقرار کرد
مکن جنگ را محرم هیچ راز
که می گوید آن را بهر گوش باز
ز عود ار ترا هست رازی بپوش
که خالیست او را سر از عقل و هوش
نهان کن ز طنبور راز درون
که از پرده رازت نیفتد برون
بقانون مکن راز دل را عیان
که دارد باظهار آن صد زبان
ملاقات این فرقه زان شد حرام
که غماز رازند در هر مقام
همانا نه واقف از ما مضا
که چون کرد عرض امانت قضا
نشد مستعد امانت جماد
قضا آن امانت بدست تو داد
که مخفی ز نامحرمان داریش
بدست سپارنده بسپاریش
تو بر هر جمادی مکن آشکار
بترس از خلاف قضا زینهار
مشو غافل از نطق حکمت بیان
که در جسم انسان جز او نیست جان
چنین است ظاهر بر ارباب هوش
که زنده است گویا و مرده خموش
نمی ماند از هیچکس غیر نام
سخن گوی تا زنده باشی مدام
ولی آن سخن گوی کانجام کار
نباشی ز تکرار آن شرمسار
چنان کن که گفتار تو سر بسر
دهد از نکات شریعت خبر
مگو سر باطن بر هیچکس
بظاهر ز ظاهر سخن گوی و بس
مغنی چو با ضرب نطق و اصول
شوی مجلس آرای اهل قبول
مخوان وصف حال کسان دگر
بگو حرفی از حال من مختصر
که هستم فضولی صفت مانده لال
ز دستم نمی آید اظهار حال
خوشا آنکه هر جا نشیند بمن
ز تقوی بگوید نه از می سخن
از آن وصف باده نه کار منست
که کیفیتش بر همه روشنست