مردمیها میکند کز انفعالم میکشد
گرچه آزادم ز قید دانه و دام هوس
شوق دام و دانهٔ آن زلف و خالم میکشد
من نمینالم ز اندوه شب هجران ولی
هر نفس اندیشهٔ روز وصالم میکشد
چون خرامان میرود سَروَش به گلگشت چمن
شیوهٔ رفتار آن نازکنهالم میکشد
تاب دیدارش ندارد دیدهٔ حیران من
ور نظر میبندم از رویش خیالم میکشد
باز میپرسی که خونت را که میریزد به ناز
نازنین من چه گویم کاین سؤالم میکشد
پیر گشتم چون فغانی در ره عشق و هنوز
آرزوی دیدن آن خردسالم میکشد