هر سر موی دگر بر تن من تیر شدست
در دلش هست که چون آب خورد خون مرا
گرچه با من بزبان چون شکر و شیر شدست
بچه انگیز فرود آورم آن شاهسوار
چکنم کار من از چاره و تدبیر شدست
آنچنان کز همه آن ترک سرآمد بجمال
در جهانداری و لشکرشکنی شیر شدست
نگسلد یکسر مو مهر خیالت ز دلم
آه از این رشته ی زنار که زنجیر شدست
همه را سوختی آن لحظه که بر بام شدی
آفتاب تو بیک جلوه جهانگیر شدست
شعله ی آه فغانی نگر و حال مپرس
کز لب تشنه ی او قوت تقریر شدست