خوش آنکه بیخبر از جام آرزوی تو باشم

خوش آنکه بیخبر از جام آرزوی تو باشم
چو دیده باز کنم در طواف کوی تو باشم
حدیث حسن تو گویم نشان کوی تو پرسم
ز بسکه گم شده از خود بجستجوی تو باشم
سزای دیده ی من نیست دیدن مه رویت
همین بسست که در آرزوی روی تو باشم
شراب خورده و خوی کرده چون روی بگلستان
سپند آتش غیرت ز رنگ و بوی تو باشم
دمی که غنچه ی سیراب در سخن بگشایی
چو گل شکفته و خندان ز گفتگوی تو باشم
چو کاکل تو پریشان ز شوق روی تو گردم
ز فکر موی میان تو همچو موی تو باشم
سحرگهی که کند زهره ساز چنگ صبوحی
نشسته منتظر رقص و های و هوی تو باشم
گهی که ناز کند خوی نازکت بفغانی
غلام ناز تو گردم اسیر خوی تو باشم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *