دیده آب دگر از چاه زنخدان تو داشت
دل بسی چاشنی ازچشمه ی نوش تو گرفت
دیده چندین نمک از پسته ی خندان تو داشت
روزگار دل دیوانه برآشفت که دوش
کار با سلسله ی زلف پریشان تو داشت
عشق می خواست که رسوا کند ای خرقه ی تر
دست بر من زد و در آتش سوزان تو داشت
ملک دل خرم و آراسته بی شرکت غیر
شد به قربان خیال تو که فرمان تو داشت
از گل عشق فراهم نشود غنچه ی دل
وین گشادیست که از چاک گریبان تو داشت
بلبلی صبح فغانی غزلی خواند غریب
گریه آورد مگر نسخه ی دیوان تو داشت