به بخت خود دل بدروز را در جنگ میدیدم
به ظاهر مینمود آن بیوفا دلگرمیی با من
ولی در باطنش دل سختتر از سنگ میدیدم
به راهی با رقیبان دیدم آن بدمست را ناگه
نگفتم یک سخن با او محل چون تنگ میدیدم
مرا منشان به پهلوی رقیب ای شمع کز بزمت
نمیگشتم چنین محروم اگر این ننگ میدیدم
فغانی کز فغان یک دم نیاسودی چه شد یارب
که او را دوش در بزم تو بیآهنگ میدیدم