ساقی بزم که گشت شمع سرای که شد
دولت دیدار او باز کرا رخ نمود
آینه ی حسن او روی نمای که شد
غمزه پنهانیش آفت جان که گشت
خنده ی زیر لبش باز بلای که شد
عشوه و نازش کرا داد بشوخی فریب
مکر و فسونش دگر مهر و وفای که شد
گرنه بمستان خویش چاک گریبان نمود
جامه ی صد ناتوان چاک برای که شد
بر سر زانوی که مانده سرو خواب کرد
هیکل و بازوی او دست دعای که شد
بر دل سخت که داشت آه فغانی اثر
هر نفس گرم او داغ جفای که شد