منشور عاشقی خط آزادی منست
آن آتشی که کوه نیاورد تاب آن
شبها چراغ و روز گل وادی منست
مجنون کجاست تا گله ی دل کنم که او
همدرد کهنه ی عدم آبادی منست
عشقم کند ز جای اگر بیستون شوم
ویران دلی که در پی آبادی منست
من خود چنین خرابم و دشمن گمان برد
کاین بیخودی ز غایت استادی منست
در رنج و راحتم دل از اندیشه دور نیست
بیچاره مبتلای غم و شادی منست
آهت بلند باد فغانی که این چراغ
در منزل ستاره و شان هادی منست