چنین مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
زبانم لال بادا تا نگویم از که مینالم
که باشم من که بدنامی رسانم نیکنامان را
شدی خندان و بیرون آمدی ابرو ترش کرده
عجایب چاشنیها میرسانی تلخکامان را
عنان کج کرده مست از هر طرف پیش آمدم شوخی
نمیدانم چه انگیزست باز این کجخرامان را
جمالت هست روزافزون وفا هم بر کمال خود
که هر چیزی به جای خود نکو باشد تمامان را
اگر این چاشنی در کار دارد آن لب میگون
سخن چون بگذرد در بزم آن شیرینکلامان را
فغانی از کجا و حالت مستانه در بزمت
به آهی گرم دارد حالیا خیل غلامان را