حیرتش گیرد که ناز و غمزه ی او چون کشد
تشنهٔ وصلت ز دست ساقیان چشم و دل
کاسههای خون بیاد آن لب میگون کشد
وقت آن مست محبت خوش که در بزم وصال
ساغر دردی ز یاران دگر افزون کشد
در حریم دیده و دل آمدی دامن کشان
باش تا جان رخت هستی زین میان بیرون کشد
گوهر لعلت دمی صد بار در بحر خیال
غنچه ی اشک جگرگون مرا در خون کشد
آنکه کلکش سحر پردازد در اوراق خیال
صورت لعلش بصد افسانه و افسون کشد
کافر چین گر ببیند صورت احوال من
رخت صورتخانه را از گریه در جیحون کشد
محمل لیلی اگر بر مه رساند روزگار
عاقبت روزی عنانش جانب مجنون کشد
رشتهٔ جان فغانی بگسلد از بند غم
گرنه هر دم آه سردی از دل محزون کشد