بشاعری پدر خویش را نه فرزندم
اگر نه معتقد مجلس خداوندم
سپهر جاه علی افتخار دین که ز فخر
چو شیعه مذهب خود را بران علی بندم
همه مناقب او گویم و مدایح او
بشاعری چو سخن بر سخن به پیوندم
قصیده باشد فرزندم شاعر و نخوهم
که جز بمدحت او باشد آنچه فرزندم
هر آن قصیده که آنرا جز او بود ممدوح
چو خوانده گشت بر این گریم و بر آن خندم
بچند روز که ماند است بنده پرور باش
که من ز سالی روزی بعمر خرسندم
بمهتری دگری نیست مثل و مانندت
بشعر اگر دگرانند مثل و مانندم
بخدمت تو در است اصل نیک بختی من
که از درخت ثنای تو برگ و برکندم
ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم
که رخت بخت بناجایگه نیفکندم
بشصت و هشت رسید است سال عمرم و هست
مه رسیده ز ره بستر و قزا کندم
بحق نان و نمک عاجزم ز نان و نمک
ز نان ایشان بر دل نمک پراکندم
بآرزو برسان تا بآرزو برسی
که من بخط شریف تو آرزومندم
بسان نخشب خطی نویس تا برسد
که من بخدمت صدر تو در سمرقندم
بشعر ترفند ار ترف بودم و ترخین
به پند و حکمت اکنون چو شکر و قندم
بپند و حکمت پیرانه سر بدولت تو
بود که محو شود شعرهای ترفندم
زپند و حکمت من باد سال عمر تو بیش
ز صد هزار فزون باد حکمت و پندم
بحسب گوئی سحر حلال در ره شعر
چنان نمایم کز نای و از دماوندم
بزند ماند طبعم جهنده آتش
عدوت سوخته بادا ز آتش زندم
بلند گوش خری میزنم که جو نخورد
به . . . ون خر سر خمخانه . . . ایه دربندم