مرا خدای بمدح خدایگان گفتن
توانگری سخن داد تا توان گفتن
اگر توانگر زرو درم شوم چه عجب
هم از مناقب و مدح خدایگان گفتن
کجا توانگری من بود ز در سخن
کجا توان سخن از گنج شایگان گفتن
بمدح شاه سخندان بر احتراز بوم
ززحف و حشو و ز ایطا و شایگان گفتن
درین جهان بجز از علم غیب علمی نیست
که او نداند و نتوانش غیبدان گفتن
غذای شاه سخندان ز مدح شاه بود
که راست برگ تبرک غذای جان گفتن
زبان بشرکت دل مدح پادشا گوید
ز دل تفکر مدح است و از زبان گفتن
بود نسیم گل کامگار در نفسم
بگاه مدح شهنشاه کامران گفتن
شه مظفر تمغاج خان که از ملکان
ورا توان ملک افراسیاب خان گفتن
وراست لایق جمشید ملک روی زمین
از او توان بنمودار داستان گفتن
قضا سنان و قدر خنجری که به داند
جواب خصم خود از خنجر و سنان گفتن
بساط عدل بگسترد در بسیط جهان
کزان بساط جهانرا توان جنان گفتن
همای عدل ملک استخوان ظلم خورد
شود چو طوطی و شکر باستخوان گفتن
ز عین عدلش زای زبان حال جهان
چو ها گره شود از کاف کاروان گفتن
بعهد شاه جهان از زبان حال جهان
توان ز بی ضرری گرگ را شبان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز یک شکم بره با گرگ تو امان گفتن
خدایگانا بخت کسی که نام تو گفت
شود چو نام تو مسعود هم در آن گفتن
بدین سید آخر زمان که ممکن نیست
بجز ترا ملک آخر الزمان گفتن
تو پاسبان ز خدائی ببندگان و رواست
بدین و شرع ترا نیز پاسبان گفتن
پر است در خور و کسرا بجز تو در خور نیست
نعیم بی محن و سود بی زیان گفتن
برزم و بزم تو بر شعر سوزنی ماند
دقیق معنی چون تار ریسمان گفتن
همیشه تا بجهان خسروی تواند بود
بجز ترا نتوان خسرو جهان گفتن
جهان بکام تو باد و تو باد با خسرو
مباد ملک ترا آخر و کران گفتن
بقا دهاد ترا کردگار عز و جل
بر این دعا سزد آمین بجاودان گفتن