خطاب به خود

خطاب به خود
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ
بر آبگینه خانه طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن رسم ما و ما
علت نهاده بر فلک آبگینه زنگ
رنگیم و با پلنگ اجل کار زار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ
یکباره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش و شوخ و شنگ
اصرار کرده بر گنه خود بسر و جهر
نی شرم از صغیره و نی از کبیره ننگ
پرهیز نیست در دل ما جایگیر جز
جائی که باخسان بسگالیم نرد ننگ
در پله ترازوی اعمال عمر ماست
طاعات دانه دانه و عصیان بتنگ تنگ
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوی و هوس بسته تنگ تنگ
با آنکه جنگ باید پذیرفته ایم صلح
با آنکه صلح باید آشفته ایم جنگ
پیران چنگ پشت و جوانان چنگ زلف
در چنگ جام باده و در گوش بانگ چنگ
چنگ اجل گرفته گریبان عمر ما
ما خوش گرفته دامن آز و امل بچنگ
آیینه خدای شناسی دلست و حق
ز آیینه خدای شناسی زدوده زنگ
ما باده چو زنگ بر آیینه ریخته
و آیینه زنگ بر زده از باده چو زنگ
رومی زخان ما را در فسق و در فجور
زنگی گرفت و باز به رومی سپرده زنگ
ای کردگار دوزخ تفتیده ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و ز زنگ
ما از شمار آدمیانیم سنگ دل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و باز گنه لقمه نهنگ
ما را بهوش و هنگ زدوزخ نجات نیست
وز سهم آن نهنگ نه هوش استمان نه هنگ
دنیا قمارخانه دیو است و اندر او
ما منکیاگران و اجل نقش بین منگ
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه نیاز گشاینده مدنگ
جای درنگ ماست بدوزخ ز عدل تو
وز فضل و رحمت تو بخلد برین درنگ
دریای فضل و رحمت تو موج میزند
نبود روا سفینه امید ما بکنگ
ما را بهشت تست بکار و بکار نیست
سر بر زدن ز خاک بهار و بهشت کنگ
در کام ما حلاوت شهد شهادتست
در مهد بسته انه بدین پود و تار رنگ
در عمر خویش بر تو نیاورده ایم شرک
ای بی شریک شهد و شهادت مکن شرنگ
در ملک تو پسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیس و لنگ
ما بندگان و کوس خدائی همیزنیم
آگاه نی که کوس خدائیست پا به سنگ
نمرود بر گذشت بپرواز کرکسان
آنجا که بیش از آن نپرد کرکس و کلنگ
از بیم چرخ خویش پرانید بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ
پیکان آن خدنگ بخون راه داده اند
شد شاد و رسته شد زغریو و غم و غرنگ
فرعون شوم خر کس بازار خربزه
بر اسب جهل و فتنه فرو بسته تنگ تنگ
شد میر رود نیل چو در نیل غرق شد
خاشاک وار بر سر آب آمد آن خشنگ
بی آدرنگ باشد مر لنگ را عصا
فرعون لنگ را ز عصا آمد آدرنگ
با آن دو گنده مغز بود حشر آنکسی
کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ
ای سوزنی بر اسب انابت سوار شو
بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ
ایمن مباش تا دم آخر ز دست دیو
تا دیو دین ز تو نستاند بشالهنگ
بیت المقدس است دل تو بنور دین
وه تا نه خوک خانه کند کافر فرنگ
هفتاد ساله گشتی توحید و زهد کو
کم ژاژخای پیش مدو چون خران غنگ
بی یاد حق مباش که بی یاد کرد حق
نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ
در راه دین حدیث درشت و درست گوی
مفروش دین بچربک و سالوس و ریو و رنگ
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *