عارف در دیوانش مینویسد که این تصنیف را پنجشش ماه پس از «تصنیف شوستر» (که آن را زمستان سال ه.ق سروده) با «یک حالت یأس و ناامیدی» ساخته است.
باد فرح بخش بهاری وزید
پیرهن عصمت گل بردرید
نالۀ جان سوز ز مرغ قفس
تا به گلستان رسید (تا به گلستان رسید)
قهقهۀ کبک دری
بود چو از خودسری
پنجۀ شاهین چرخ
بی درنگ
زد به چنگ
رشتۀ عمرش برید
تا به قفس اندرم
ریخته یکسر برم
بایدم از سر گذشت
شاید از این در پرید
کشمکش و گیر و دار اگر گذارد
کج روی روزگار اگر گذارد
پای گل از باده تر کنم دماغی
نیش جگر خوار خار اگر گذارد
این دل بی اختیار اگر گذارد
گوشه کنم اختیار اگر گذارد
ز آه دل آتش زنم به عمر بدخواه
دیدۀ خونابه بار اگر گذارد