چه گویمت که چه از دست یار میگذرد
به من هرآنچه که از روزگار میگذرد
ز یار شکوه کنم یا ز روزگار چهها
ز یار بر من و از روزگار میگذرد
چهها گذشت ز زلفت به دل چه میدانی
به کارگر چه ز سرمایهدار میگذرد
بس است تا به کی تو سر به زیر پر صیاد
به غفلت اندر و وقت فرار میگذرد
به دور نرگس مست تو نادرست کسی
میان شهر اگر هوشیار میگذرد
کجاست شحنه که پنهان هزار خون کرده
دو چشم مست تو او آشکار میگذرد
به اسم من همه مال التجاره غم و درد
ز شهریار ببین بار بار میگذرد
سواره آمد و بگذشت از نظر گفتم
امان که عمر چو چابکسوار میگذرد
هزار شکر که دیدم رقیب از کویت
گذشت لیک به خواری چو خار میگذرد
تو خفتهای و چه دانی که در غمت شب هجر
چگونه بر من شبزندهدار میگذرد
به مجلسی که تویی گفتگوی ما و رقیب
تمام با سخن گوشهدار میگذرد
بدم از اینکه بدو خوب و ننگ و نام امروز
به یک رویه و در یک قطار میگذرد
مرا که سایه آن سرو بارور بر سر
نماند، ای به جهنم بهار میگذرد!
ز دست دیده به هرجا که میرود عارف
در آب دیده خود بیگدار میگذرد