(دوش دیدم «شنل » انداخته «سردار» به دوش)
همچو افعی زده می پیچم از اندیشه دوش
خانه اش کاش عزاخانه شود ز آنکه نهاد:
پا به هر خانه، از آن خانه برآورد خروش
(آخر از صحبت و از قصه نقال گذر)
چه بری فایده؟ جز دردسر و زحمت گوش؟!
داروی درد چو از گریه فراهم آید
چون مصیبت زده، از هر خوشیئی چشم بپوش
ز آب بی آبروئی ، آتش ملیت ما
شد چو آتشکده آذر برزین، خاموش
خواهی ار گریه کنی از سر غیرت، بگذر
از مدائن سوی استخر، از آنسو سوی شوش
به ز مستی و فراموشی و خاموشی نیست
هیچ غفلت مکن، ار داری ازین دارو، نوش
مخور اندوه و ز بدخواه میندیش دگر
کهنه شد شر خری مردم سالولس فروش
گو فرود آی سپس از خر شیطان امروز
دور طیاره، بهل قاطر بد چشم و چموش
بود در سینه، نفس تنگ ترم، از دل تنگ
دوشم این مژده جانبخش، چه خوش داد سروش
دوره خانه بدوشیت سر آید «عارف »
همچو جان، خاک وطن، گیردت اندر آغوش