ز بس از روزگار بخت و سخت و سست دلتنگم

ز بس از روزگار بخت و سخت و سست دلتنگم
بسختی متصل با روزگار و بخت در جنگم
دو رنگی چون پسند آید بچشم مردم دنیا
بغیر از خون دل خوردن چه سازم من که یکرنگم
خوشم با این تهی دستی بلندی جویم از پستی
نه در سر شور دیهیم و نه در دل مهر اورنگم
بگو با عارف و عامی سپردم جان بناکامی
گذشتم از نکو نامی کنون آماده ننگم
منم آن مرغ دلخسته شکسته بال و پر بسته
که دست آسمان دایم ز اختر می‌زند سنگم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *