خون مردم ریخت یکسر نرگس شهلای تو
سرو و طوبی شد خجل از آن قد بالای تو
ای که یوسف را به بازار آورد سودای تو
معجز عیسی نماید لعل جانافزای تو!
بس که بودم در غمت آشفته همچون یاسمن
از فراقت شعله بر دوشم چو شمع انجمن
غنچه لعل لبت را آشنایی در سخن
نیست ای بدخو تغافل چند باشد راهزن
لطف نبود گر غضب سازی نوازشهای تو!
یک سخن از لعل خاموش تو دارم آرزو
جز می وصلت مرا نبود به عالم جستجو
عکس رخسار تو در آیینه دل روبهرو
همچو طوطی با رخت پیوسته دادم گفتگو
گنجسان ویرانه دل منزل و مأوای تو!
با کدامین گفتگو وصف تو را سازم بیان؟!
از زبان ذره نآید مدح خورشید جهان!
بس که ممتازی ز خوبان همچو مه از اختران
لبشکر دندانگهر گلپیرهن ابروکمان
ملک خوبی طی نمودم نیست یک همتای تو!
جان ز تن آید برون نآید ز دل عشقت برون
تا به کی سازی جفا بر حال زارم رحم کن!
طاقت و صبر و قرارم رفته و حالم شد زبون
میسزد گیرد ز من مجنون تعلیم جنون
توتیای چشم سازم خاک کفش پای تو!
ای که در گلزار خوبی چون تو گل را کس ندید
از چمنزار جمالت غنچهای را کس نچید
قامتت از جویبار ناز سر بالا کشید
سبزه لعل لبت تا در لب کوثر دمید
میچرد آهوی عشق من چو در صحرای تو
نال گشته این تن مهجور بیصبر و شکیب
کاش از شمع جمالت کلبهام یابد نصیب
نخل این گلشن ثمر آورد از نامت چو سیب
کمترین از خاکبوسان سر کویت نقیب
جرعه راحت نشد در کامم از صهبای تو!
شمارهٔ ۵ – بر غزل کمال خجندی
چند تیغ ظلم را از کشتنم خونین کنی
دم برای قتلم آیی و دمی تمکین کنی
از چه مرغ دل به دام طره مشکین کنی
تا کی ای دلبر دلم بیموجبی غمگین کنی
گریههای تلخ من بینی و لب شیرین کنی؟!
خاک شد این قالب افسرده در راه طلب
کام جان حاصل نشد با من ز لطفت جز غضب
گاه خرسندی ز من گاهی برنجی بیسبب!
گفتهای جانت به کام دل رسانم یا به لب؟
آن نخواهی کرد دانم هرگز اما این کنی!
در حریم حرمت وصلت کسی واصل نشد
تا چو بلبل عشق او ز آه و افغان کامل نشد
عارضش چون کهربا تا با خزان شامل نشد
از گل روی توام رنگی جزین حاصل نشد
کز سرشک ارغوانی چهرهام رنگین کنی
دم به دم دیوانگی از عشقت افزاید مرا
ناخن تدبیر هرگز عقده نگشاید مرا!
خاتم دست سلیمان گر به دست آید مرا
سر به تاج سلطنت دیگر فرو نآید مرا
گر همه عمر التفاتی با من مسکین کنی!
عاشقان را زندگی دور از تو میباشد محال
از سر کویت برون رفتن مرا نبود خیال
در جواب طغرل آمد مژده هنگام سوال
جنتالفردوس بنمایند در خوابت «کمال»
گر شبی خاک در آن ماه را بالین کنی!