آیینه دارد از رخت جوش چراغان در بغل!
فریاد عاشق کی کند در گوش معشوقش اثر؟!
بلبل ندارد در چمن جز آه و افغان در بغل!
ای دیده در بزم ادب مغرور آسایش مشو
یک صبح وصلش را بود صد شام هجران در بغل
از یاد تیر غمزهاش ایمن نباشد سینهام
چشم خدنگانداز او خوابیده پیکان در بغل
در چارسوی عشق او واکرده دکان جنون
از بهر تعلیقم جنون در پای مردان در بغل
خواندیم دوش اندر چمن از دفتر اوراق گل
مشکل که آید دلبرت امروز آسان در بغل
از بهر تعلیق جنون در پای مردم میفتد
طفل سرشکم گوییا دارد دبستان در بغل!
چین جبین منعمان کی منع عبرانش کند
چشم گدا بیند اگر دست کریمان در بغل؟!
داروی دیگر کی بود اندر مریض عشق او؟!
بیمار چشمش را بود پیوسته درمان در بغل!
شمع از گداز عارضت در گریه از شب تا سحر
چیدست دامن تا کمر گویا گریبان در بغل
دوش این غزل در گوش من میگفت دهقان سخن
نظمی که سعدی گفته است دارد «گلستان » در بغل!
طغرل هزاران آفرین بر مصرع بحر سخن
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل!