جبهه گل راست از شرم رخت داغ کلف!
گرچه در بند جنونم لیک هرسو میکشد
دامن زلفش گریبان مرا از هر طرف
خاک گردیدم به راهش بر امید انتظار
گر رسد پایش به فرقم بس بود اینم شرف!
پای نه در وادی غم دامن از عالم بکش
تا به کی پیچی سر خود در گریبان چون کشف؟!
خواندهام درس محبت پیش استاد جنون
شد ازآن اسرار عشق او دلم را منکشف
نیست این صحرای عالم جز چراگاه دوآب
تا به کی چشم تو باشد همچو حیوان در علف؟!
مگذر از آیین نیکانی که بودند قبل ازین
رفتگان رفتند اندر سنت اهل صلف
با هنر بگذر تو از غواصی بحر سخن
برنیاید در قیمت از درون هر صدف
بس که در ملک معانی من نشان شهرتم
سینه من شد ازآن تیر حوادث را هدف
صد در معنی به سلک نظم میآرم ولی
نیست صرافی که سازد فرق گوهر از خزف
بندهای از بندگان حضرت عشقم کنون
گرچه باشم در قطار آل سلطان نجف
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
ناتوانی عالمی دارد تکلف بر طرف