همچو نقش پا به خود آیینهدارم کردهاند
چون قدح آغوش صد خمیازه عیش ابد
از شکست و گردش رنگ خمارم کردهاند
بشکفد گل از گلستان خیالم بعد ازین
بس که رنگ صد چمن نذر بهارم کردهاند
کسوتم شد گرچه عریانی ز قانون ازل
در بم و زیر محبت پردهدارم کردهاند
مژده پیغام وصلش داده از باد صبا
چشم حیران را به راهش انتظارم کردهاند
گر چه نومیدیست از وضع بتان با من ولی
از نگاه واپسین امیدوارم کردهاند
چون سحر یک کوکب بخت از دلم روشن نشد
تیرهبختیها چو شام از زلف یارم کردهاند
سوختم در آتش هجران و مردم از غمش
داغها چون لاله بر لوح مزارم کردهاند
نگذرد بر خاطرم فکر قیامت بعد ازین
تا شب هجر تو را روزشمارم کردهاند
همچو من دیگر نباشد هیچ داماد سخن
تا عروس بکر معنی در کنارم کردهاند
میبرم من در سخن امروز گوی از همدما
در سمند فکر چون معنی سوارم کردهاند
طغرلا عجز کمال حضرت بیدل نگر
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کردهاند