ای صبا از من به او پیغام بر!
از تو احوال مرا پرسد بگو
بنده خود را ز محنت باز خر!
گر بگوید نقد عشقش صرف کیست؟
گوی سودای تو را دارد به سر
ورد من پرسد فراموشت مباد
گوی میگوید ز غیرت الحذر!
از که عشق آموخت گوید گو ز من
عشقبازی من است ارث پدر
از غمم فریاد دارد گفت اگر
گوی با یاد تو هر شام و سحر
زاد راه عشق گوید چیست گو
توشه عاشق بود لخت جگر!
در فراقم گفت میریزد سرشک؟
ابر کی خالی بود گو از مطر؟!
از قضا پرسد ز آغاز غمم
گوی انجام محبت از قدر
میوه نخلم اگر گوید که چیست؟
گوی ثروت را جفا باشد ثمر!
ور بگوید با چه میماند دلم؟
سنگ را گفتن توان گو موم تر!
جوید اندر نرمی خویش نظیر
تو حایت سر کن از نار شرر
عارضم روشن اگر گوید ز چیست؟
در جوابش گوی روشن از قمر
خواهد او با نرگس مستش شبیه
بیتوقف پرده بادام در!
با خط لعلش اگر جوید عدیل
گوی آندم داستان نیلوفر
وز لبش ار گفتگویی آورد
در میان آور تو حرف نیشکر
باز ای باد صبا زنهار گو
از چه دور انداخت ما را از نظر؟!
گر بود مقصود او نقد عیار
چون صدف دارم ولی پر از گهر
خاطر او را اگر میل طلاست
چهره زرد مرا بشمار زر!
صبح رویش از بداهت دم زند
بیتأمل گوی فیهی النظر
در فراقش گر مثل خواهد بگو
قطعهای باشد ز هجرانت سقر!
مسکنم پرسد گر آن لیلی اساس
گوی مجنون را نمیباشد مقر!
نسبت خود را ز خوبان جست گو
امتیاز بیت طغرل از شکر!