به جز ظلمت دگر چیزی نبیند روزگار من
ازآن سرگشتهام در وادی عشق پریرویی
که باشد مرکز پرگار حسرت اختیار من
نباشد حاصل عمرم به جز داغ جداییها
کجا سر بر زند جز لاله از خاک مزار من؟!
چرا مهر بتان با عاشقان بوالهوس باشد؟
ازین سواد و غم یارب تبه شد حال زار من!
اگر چه دورم از دیدار وصل او ولی باشد
کتاب لوح دیوان خیالش در کنار من
هزار افتاده دارد بر سر کویش چو من لیکن
به جز صوت فراق او نیابی از هزار من!
ز بیم آنکه ننشیند به چین دامنش گردی
به راهش آب میپاشید چشم انتظار من
ز بس کردم تحمل در غم هجران او طغرل
میان عاشقان بسیار باشد اعتبار من