بر رخش نظاره را باشد چراغان در بغل
از سواد جعد زلفش هر زمان بر لوح دل
نسخه آشفتهای دارم پریشان در بغل
توشه لخت جگر کافی بود عشاق را
میروم در راه عشقش بیلب نان در بغل
کوهکنوَش کوه دل کن لفظ شیرین بایدت
شاهد معنی نآید با تو آسان در بغل!
اعتبارات جهان از جوش تمکین دل است
موج گوهر را بود دائم گریبان در بغل
صافطبعان محو اظهارند در عرض ادب
جوهر از آیینه دارد چشم حیران در بغل
آنقدر دوش از غمش از دیده باریدم گهر
طفل اشکم میرود امروز طوفان در بغل
همچو بلبل روز و شب با ناله دارم الفتی
کز فراق او مرا باشد نیستان در بغل
پهلوی عشاق باشد گرم در بازار غم
زاهد از افسردگی دارد زمستان در بغل
هر زمان طغرل کنون زاندیشه حاصل کردهام
از خیال باد زلفش صد شبستان در بغل