که مجنون در دبستان جنون دادست تعلیمم
شمارم نقد امروز از کمال فرصت فردا
چو ماه نو بود در مسند تاریخ تقدیمم
بسی لاف محبت میزدم در سلک عشاقش
مرا آخر جواز این منادی کرد ترخیمم
به مهر بیخودی شد ختم طغرایی مثال من
نمیباشد جز احکام جنون دیگر در اقلیمم
گدازم کرده صراف قضا در بوته محنت
عیار پاک دارم نیست از عیب کسان بیمم
ازآن روزی که شد امرم در اقلیم سخن جاری
به جز بخت سیه نبود به فرق خویش دیهیمم
چنان سامان دامن کردهام کنج قناعت را
که اندر دل نمیباشد تمنای زر و سیمم
نصیبی نیست جز میراث مجنون از قضا با من
همین باشد مرا از سرنوشت جبهه تقسیمم
به سنبل قصه زلف بناگوشش بیان کردم
به روی گل ز خجلت تا نبرد از شرم تعمیمم
به تحریر تبسم از لب لعلش همیجوشد
زلال زندگی چون موج می از چشمه میمم
ز راه بیخودی امروز مانند سرشک خود
سری در پای او میافکنم اینست تصمیمم
قلم آمد پی تحریر موج تیغ ابرویش
هلال از چرخ چون قوس قزح خم شد به تعظیمم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن بیدل
شکوه و فقر ملک بینیازی کرد تسلیمم