نشکند جز قرص مه نانی دگر از خوان ما
تا به کی بر نغمه ناساز ما گوشی نهی
کی به جز صوت فراق آید دگر زافغان ما؟!
از پر عنقا طلب کن مدعای خویشتن
گر غباری آرزو داری تو از دامان ما
دامن ما چون گهر نذر گریبان بود و بس
رفت چون اوراق گل جمعیت سامان ما
عاشقان را خاکساری کسوت رنگ و وفاست
جز لباس عشق نبود بر تن عریان ما
از شکست اعتبارات جهان غافل مباش
در نظر آیینه باشد صورت امکان ما
خشت زیر بقعه ما باشد از خاک عدم
وهمآبادی ندارد خانه ویران ما
صفحه جزو دل ما را که بیشیرازه است
لطف باشد بگذری گر از سر نسیان ما
مد احسان است ابروی خم پیوست او
تحفه باشد پیش شمشیر وی اکنون جان ما
طغرل از دامان او تا دست ما کوتاه شد
اشک حسرت میچکد هر لحظه از مژگان ما