دست از دنیا و عقبی میکشد
از غمت هرکس که افتد بر زمین
مد آهش بر ثریا میکشد
بهر دعوا عارضت خورشید را
دم به دم پیش مسیحا میکشد
کاتب قدرت ز زلفت یک قلم
نسخههای خط طغرا میکشد
محو حیرت گشته مخموریات
نشئهای از موج صهبا میکشد
هرکه یاد طره او میکند
رشتهای ز اندیشه بر پا میکشد
شوق باشد مسند اقبال ما
شعله از پستی به بالا میکشد
نیست کم از در دریای عدن
گوهری از دل که دانا میکشد
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خانه حیرت تماشا میکشد