از کجا آیی کجا باشی مقیم
گفت از ظلمات می آیم برون
از دل سنگ سیاه قیر گون
جایگاهم تاج شاهان بوده است
تارک گیتی ستانان بوده است
بوده ام عقد گلوی مهوشان
زینت انگشت خوبان جهان
بوده ام با ماهرویان شامها
در بساط عیش درد آشامها
دیده ام گوهر نشان اورنگها
رقصها با بادهء گلرنگ ها
قطره ام از چشمه سار آفتاب
دخترم از دودمان مهتاب
ماه پرورده مرا شبها به بر
شیر من داده ز پستان سحر
اشک گفتا زاده ام از خون دل
دخترم من دختر محزون دل
مادرم داده بخونم پرورش
آفریده هستیم را از تپش
کرده با داغ جگر همخانه ام
ساخته از درد و غم کاشانه ام
دیده ام من مادرم را بی کفن
در میان خون و آتش در وطن
شعله ور جسم برادر دیده ام
تر بخون رخسار خواهر دیده ام
طفل اشکم از وطن آواره ام
بی پدر بی مادر و بیچاره ام
داشتی گر این یتیم بی وطن
بر برهنه قامت خود پیرهن
چون عقیقش بر گریبان می شدم
چون ستاره زیب دامان می شدم