كاكه و شيطان

كاكه و شيطان
تا پنجا شصت سال پيش هنوز در كابل آيين كاكه بازي باقي مانده بود و آداب خاصي داشت . كاكه ها جامه هاي خاص بر تن مي كردند و در روز هاي مخصوص مراسم شانرا انجام مي دادند و رنگ و بوي از از عياران و ارباب فتوت داشتند و آنها را كاكه مي ناميدند. كاكه هاي كابل جوانمرد و راستكار و ايثار گر و فدا كار بودند .
بود در كابل يكي مرد جوان
كاكه و مغرور و مست پهلوان
يادگاري از عياران كهن
از سر افرازان و پاكان وطن
زادگاهش دامن بالاحصار
در گذرگاهش مقام كار و بار
بي سوادي با هنر نا آشنا
از سيه كار قلم مانده جدا
چشم وي چيزي نديده از سبق
يك سخن بشنيده يعني لفظ حق
از قضاي ايزدي بيمار شد
سرو آزادش به بستر خوار شد
هيچ دارويش نيا مدكارگر
نا اميد از زندگي بنهاد سر
وقت نزع آمد ببالينش فراز
ناشناسي ژاي تا سر برگ ساز
آسمان گونه قباي دربرش
ارغواني و ش كلاهي بر سرش
موزه هاي قهوه اي بر پاي او
جنبشي آهسته بر لب هاي او
سبحه اي بر دستش از درعدن
با عصاي همقد خود گامزن
موي هاي ابرويش آويخته
بر سر چشمان تنگش ريخته
زلف وي شانه زده تا زير ناف
طول آن از متر با لا بي گزاف
از نكاهش برق طوفان مشتعل
هر جهت پنهان بديدن مشتغل
گفت اي جان مر حباخوش آمدي
در زمان نغز و دلكش آمدي
من ترا غمخوار بودم سال ها
در چه نازك وقتهاوحال ها
ليك بدخواهانم از روي حسد
درنگاه تو مرا كردند بد
اينك اينجا مرجع در مان تست
مرجع تو مرجع ياران تست
ديدي آخر كان نماز و آن نياز
هيچيك اين دم نگشتت چاره ساز
اينك اينك سوي گورت مي برند
تو نمي خواهي بزورت مي برند
گور يعني خانه تاريك و تار
خوابگاه گ‍‍‍‍‍‍‍‍ژدم و بالين مار
من ترا از نو جواني ميدهم
زندگي جاوداني ميدهم
مي برم بار دگر در عالمت
مي كنم مسعود وشاد و خرمت
دخترانت ميدهم هريك بناز
عالمي را سوخته در صد گذار
مي نمايم بازي امرد مباح
مي شمارم بهر تو آنرا صلاح
آدمي را بنده ثروت كنم
دست بين قدرت صنعت كنم
معنويت را برون رانم زدر
جايگاه او كنم بئس القمر
آدمي اين خسرو آفاق حيف
چندباشد بنده اخلاص حيف
چيست اين اخلاص رسم باستان
مانده ازكهنه پرستان داستان
اين امانت اين صداقت اين وفا
اين ترحم بريتيم و بي نوا
اين ضمير پاك و وجدان داشتن
خويش را دربندپ داشتن
اين همه راه خطا پيمود نست
بنده افكار و اهي بود نست
هركه نيرو داشت سلطانش كنم
حاكم والاي كيهاننش كنم
بهر تو فرو توانايي دهم
ميري و آقايي و شاهي دهم
ناتوانان راكنم طردارجهان
تاجهان بر تو بماند جاودان
خيز و يكبار از خدا انكاركن
مرد شو مردانه وار اينكار كن
آن جوان كا كه يزدان شناس
اين چنينش داد پاسخ بي هراس
گفت سي سال است از روزنخست
كرده ام باحرف حق درست
في المثل حرف دروغ تست راست
راست باشد كذب تو بي كم وكاست
من چگونه بشكنم پيمان خويش
بگذرم از گوهر ايمان خويش
گفت شيطان آْه اين كاكه جوان
نيست آسان كار او چون ديگران
بي سواد ست و دو حرف آموخته
حرف ديگر هرچه بوده سوخته
كارمومن زين دومي يابدنظام
زين دوگوهريافت آن والا مقام
اول ايمان گوهر بنياديش
آن دگر تاج سرش آزاديش
باخدا از قلب ايمان داشتن
خصلت آزاد مردان داشتن
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *