صاحب نظران

صاحب نظران
دوش در خدمت صاحبنظر دانایی
داشتم صحبت جان بخش روان افزایی
گفتمش چیست بگو راز سعادت گفتا
در دل تیره شبی گوهر ناپیدایی
گفتم این گوهر دانش چه بود گفت یکی
روشنا شمع ولی در کف نابینایی
گفتم این چرخ سیه فام چه باشد گفتا
دود آهی ز دل غمزده شیدایی
گفتمش چیست زمین گفت یکی گوی شگرف
که ز چوگان قضا دور خورد بر جایی
گفتم این اختر رخشنده چه جوید هر شام
گفت بر کوری ما خیره شده بینایی
گفتم این مرد سیاست چه نهفته است به دل
گفت شاد است به مستوری خود رسوایی
گفتمش چیست بگو معنی آسایش ما
گفت لفظی که در وی نبود معنایی
گفتم این قافله را راه به جایی نرسد
بسپرد چند پی منزل نا پیدایی
گفت تا رهبر ما خود نبرد راه به دوست
چه رود از پی او رهبر و نابینایی
گفتم این دل چه بود گفت کنون در بر تو
کعبه صدق و یقین دستخوش اغوایی
گفتمش قصه فرماندهی و قدرت چیست
گفت نقشی است کش از آب بود مبنایی
گفتم از چیست بگو خامه به دست من غیره
گفت کلکی که همه زشت کند زیبایی
گفتم از دهر کنون فتنه فرو می ریزد
جویم از فتنه آن من به کجا ملجایی
گفت رو خاک ره پیر مغا ن باش که نیست
از حریم در او خوبتر ت ماوایی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *